سر او در سر یقین و گمان


مایهٔ کفر دان و هم ایمان

حسن او راست آینه عالم


روی او شد وجود و پشت عدم

روی آیینه را چه داری تار؟


نیست آیینه را بهر آینه دار

آهن خویش را به آینه ساز


روی آیینه را نگر ز آغاز

زنگ از آیینهٔ درون بزدای


پس به ایوان شاه حسن درآی

همچو آیینه دیده شو همه تن


تا کنی چشم جان بدو روشن

پشت بر خویش کن، مگر با اوی


شوی، آیینه خوی، روی به روی

مثلی گوش کن بدیع و غریب:


مثل خورشید دان تو نور حبیب

دل عاشق چو جرم مه صافی


ذوق پیش آمده به وصافی

ماه را نور بی حساب بود


چون برابر به آفتاب بود

زین صفت هر که قرب دید بدوست


دیدهٔ او دریچهٔ دل اوست

دیده ای را که روشنی نفزود


ز آفتابش نصیب گرمی بود

نور خورشید در جهان فاش است


گنه از دیده های خفاش است

آفتابی چنین، که می تابد


چشم خفاش در نمی یابد

دیدهٔ ما، اگرچه بی نور است


دان که نزدیک بین هر دور است

ساکن است او، مگر تو بشتابی


در نیابد، مگر تو دریابی

من نیارم شدن به پای منی


مگر این راه را تو قطع کنی

زانکه هرگز به چشم بینایان


زین بیابان ندید کسی پایان

چشم ما را تعلق ازلی است


نقد بازار ملک لم یزلی است

در فضایی که هست در دو جهان


نقد جود وجود اوست روان

عرش در جنب قدرتش موری


عقل نزدیک وحدتش دوری

بر درش عالمان عامل خوی


«رب انی ظلمت نفسی» گوی

در ره او بلا و محنت و حلم


پیشهٔ «الذین اوتوا العلم»

فعل و فعال و وجد و ماهیت


محو دان در ره الهیت

دیده را نیز روی آن نور است


کز کثافت لطافتش دور است

گیر کز عشق بایدت کم عقل


عشق بیرون بود ز عالم عقل

ور تو را نور ازین چراغی نیست


در تجاویف هر دماغی نیست

کی کنی سر عاشقان را فهم؟


تا نیابی فراز قلهٔ وهم

از شواغل دماغ خالی کن


خیز و سودای لاابالی کن

تا کی آخر به بند برهانی؟


خویشتن را ز بند نرهانی؟

بستر الواح این طبایع را


کن رقم ابجد شرایع را